آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ! پس برادر ( و خواهر ) خوبم ؛ برای جانبازی در راه آرمانها بیاموز که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی . سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی"
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
یك وهابی قبرستان بقیع یك شیعه را گرفته بود. میگفت: چه میگویی: یا حسن یا حسن! حسن مات! امام حسن مُرد! خاك شد خلاص! توسل به مرده شرك است. این وهابی برای اینكه این شیعه را بكوبد، قلمش را روی زمین انداخت. گفت: ببین این قلم من است. هان! روی زمین انداخت. گفت: یا حسن، قُم! امام حسن بلند شو این قلم را به من بده! دیدی قلم را نداد. مُرد! تمام شد. این شیعه هم یك خرده نگاه كرد و به این وهابی گفت: حالا تو قلمت را به من بده.
قلم را از این وهابی گرفت، روی زمین انداخت. گفت: یا الله! قلم را به من بده. دیدی خدا هم قدرت ندارد. مگر هركس زنده است و قدرت دارد باید نوكر تو باشد.
وحيد جليلي در مراسم ولادت سيد شهيدان اهل قلم، سيد مرتضي آويني كه به همت كانون فرهنگي-هنري كريم آل الله در مسجد امام حسن مجتبي برگزار شد، در تبيين شخصيت و افكار شهيد آويني و جايگاهوي در جامعه امروز اظهار داشت: همه شهداي انقلاب اسلامي حرف هاي بسياري براي گفتن دارند؛ البته اگر ما گوش بسته اي نداشته باشيم، بنابراينلازم نيست حتما يك شهيد فيلمساز بوده يا كتابي نوشته باشد.
وي در ادامهبا بيان اينكه هنر آويني در اينبود كه تمام زندگي و عمرش را درراه رساندن پيام شهدا به مردم صرف كرد،بيان داشت: شهادت آويني هم در تحقق همين امر صورت گرفت؛ آويني مي گفت بسيجي هاي 16 و 17 ساله كه در جبهه مي جنگند، تقدير عالم را رقم مي زنند و اينها هستند كه جهان را تغيير خواهند داد؛ آويني تمام هنرش را در درك و فهميدن اين مواردمي دانست. :: موضوعات مرتبط:
مقالات و مطالب بدرد بخور ,
شخصیت شناسی , ,
:: برچسبها:
آوینی ,
جبهه ی فرهنگی ,
وحید جلیلی , ,
قانون اول خداوندا ! اعتراف می کنم به این که قران را نشناختم و به آن عمل نکردم .حداقل روزی ۱۰آیه قران را باید بخوانم ، اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این ۱۰ آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم تاریخ اجرا : ۴/۵/۱۳۶۹
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
چه روزگارجالبی بود ، زمان زیادی هم ازش نمی گذره.حالا می فهمم توی میدون مبارزه بودیم و خودمون خبر نداشتیم.
البته همیشه این حس و حال نبود.ولی خوش بودیم.چطوری باید قدر می دونستیم؟
به هر حال با همه ی خوبی ها و بدی ها و سختی هاش گذشت.مهم اینه که هر وقت یادش می کنیمسرخوش میشیم.
کاش اونایی که الان توی این میدونن قدر بدونن.از ما که گذشت.شاید هم هنوز دیر نشده باشه.اما اگه دوباره برگردم مثل همسنگرام رو نمی تونم پیدا کنم.عجب دردی ! رسم روزگار همینه دیگه.
یاد اون همسنگرم افتادم که گفت :
امروز می توانیم کاری را انجام دهیم که فرداآن را با لذت به یاد بیاوریم امروز را دریابیم ...
"من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که درهر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی.
اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچهها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم...
سید مرتضی آوینی ،در آخرین سال حیات ظاهریش مختصری من باب "بیوگرافی" ،آن هم د جریان یک مصاحبه ، قلمی زده است که در عین اینکه حکایت همین حیات روزمره ی اوست ، روزمه نیست و حال و هوای دیگری دارد :
عزیزان وقت نیست ؛ دیر می شود!به انتظار ننشینید.انسان با 40-50 سال عمر می خواهد خودش را برای ابد بسازد.کم کم مزاج جواب می کند.البته با مزاج هم مخالفت نکنید، "ثلث آخر شب بسیار خوب است،غذا هضم شده،هوا تلطیف گشته،خلوت با شب داشته باشید که انس با غیب و ملکوت به بار می آورد."
یادداشـتی از شــــــــهید احــــمدرضا احــــــــدی
رتبـــــه اول کنــــــکور پزشـــــکی
ســـــال 64
چه کسی میداند جنگ چیست ؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد ؟
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن ، یعنی آتش ، یعنی گریز به هر جا ، به هر جا که اینجا نباشد ، یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم چه میکند ؟ دخترم چه شد ؟
به راستی ما کجا این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند ؟ کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست ؟
چه کسی در هویزه جنگیده ؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده ؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند ؛ نبرد تن و تانک ؟
لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت : واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده.