آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ! پس برادر ( و خواهر ) خوبم ؛ برای جانبازی در راه آرمانها بیاموز که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی . سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی"
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
وی در 25 سالگي استاد خلبان جنگنده F-5و در 27 سالگي با درجه سرگردي جزو افسران ارشد نيروي هوايي ارتش ایران شد. سرلشگر خلبان«عباس بابایی» و سرلشگر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان تحت آموزش ایشان بودند .
آموزش درآمریکا : وی تكميل دوره خلباني را به مدت 220 ساعت در سال 1347 در پايگاه هوايي ویلیامز شهر فنيكس ایالت آریزونای امریکا را به پایان رساند و كسب رتبه نخست در بين بيش از 400 دانشجوي خلباني از كشورهاي مختلف به عنوان خلبان نمونه اين پايگاه را از آن خود نمود . همچنین در سال 1353 جهت گذراندن دوره كارشناسي تفسير عكس هاي هوايي و مديريت اطلاعات و عمليات هوايي مجددا به امريكا اعزام گرديد . شهادت : این هم وطن دلیر اکثر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق از کار انداخته بود و طرح های عملیاتی وی باعث گردیده بود صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد از این رو صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود . از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه تبدیل شد و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد .
====================================== شرح کامل شهادت ایشان را در زیر بخوانید و اشتراک کنید تا مردم ایران بدانند ما چه عزیزان گمنامی را در نیروی هوایی ارتش داشته ایم که حتی نام آنها را هم نشنیده ایم .
====================================== وي پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ايران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان كشورمان، برخلاف تمامي موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجيعترين و بيرحمانه ترين وضع به شهادت رسید به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشي بيشرمانه براي سرپوش گذاشتن بر اين جنايت هولناك، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می کرد و طی 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وي موجود نبود؛ تا اين كه در خرداد سال 1370، بر اساس گزارش هاي موجود عملياتي و اطلاعاتي، و نامه ارسالي كميته بينالمللي صليب سرخ جهاني مبني بر شهادت ايشان و اظهارات ديگر اسراي آزاد شده وخلبانان اسير عراقي، شهادت خلبان علي اقبالي دوگاهه محرز شد. پيكر مطهرش كه بخشي از آن غريبانه در قبرستان محافظيه نينوا و بخشي ديگر در قبرستان زبير موصل به خاك سپرده شده بود، با پيگيري كميته جستجوي اسرا و مفقودين وكميته بينالمللي صليب سرخ جهاني، به همراه پيكرهاي مطهر تني چند از ديگر خلبانان شهيد نيروي هوايي، پس از 22 سال دوري از وطن، در ميان حزن و اندوه خانواده، ياران و همرزمانش به ميهن بازگشت و به شكلي بسيار با شكوه و تاريخي در ميدان صبحگاه ستاد نيروي هوايي تشييع و در پنجم مردادماه 81 در قطعه خلبانان بهشت زهرا دركنار ساير همرزمانش آرام گرفت.
به نظرم این شعر (احمدک) که در وصف همنوع سروده شده خیلی زیباست. البته متاسفانه این سروده در چندین وبلاگ مختلف به نام اشخاص مختلف ثبت شده ولی با توجه به مستندات موجود این شعر سروده مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص به سلیم می باشد که آنرا در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند. ایشان از معلمان کرمانی و نیز از شعرای معاصر و برجسته کرمان می باشند که چندین شعر از ایشان در کتاب تذکره شعرای کرمان چاپ شده است. این شعر فقر و غنا و تبعیض طبقاتی در جامعه را بخوبی بیان کرده که بسیار تامل برانگیز است. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ...
مثنـوی احمـدک
معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛ چوشهری فروخفته خاموش شد سخن های ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود جوان بود و در عنفوان در شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای رسای معلم شکست زجا احمدک جست و بند دلش از این بی خبر بانگ ناگه گسست
"بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت" ولی احمدک درس ناخوانده بود به جز آنچه دیروز از وی شنفت
عرق چون شتابان سرشک ستم خطوط خجالت به رویش نگاشت لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت "بنی آدم اعضای یکدیگرند" وجودش به یکباره فریاد کرد "که در آفرینش ز یک گوهرند"
در اقلیم ما رنج بر مردمان زبان و دلش گفت بی اختیار "چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"
"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد نگاهی ز سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد
در اعماق مغزش به جز درد و رنج نمی کرد پیدا کلامی دگر در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیامی دگر
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب می درخشید در چشم او
"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،" معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"
عرق از جبین، احمدک پاک کرد خدایا چه می گوید آموزگار نمی داند آیا که در این دیار بود فرق مابین دار و ندار؟
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شرحی که از چشم خود بیم داشت بگوید که فرق است مابین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تاکنون یک سخن ندارند کاری به جز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست کنم با پدر پینه دوزی و کار ببین دست پر پینه ام شاهد است"
سخن های او را معلم برید هنوز او سخن های بسیار داشت دلی از ستم کاری ظالمان نژند و ستمدیده و زار داشت ؟
معلم بکوبید پا بر زمین و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"
رود یک نفر پیش ناظم که او به همراه خود یک فلک آورد نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد !
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت ز چشمان او کورسویی جهید به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :