بروشور.نشریه.عکس و ...(مناسبتهای ملی مذهبی)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ! پس برادر ( و خواهر ) خوبم ؛ برای جانبازی در راه آرمانها بیاموز که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی . سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی"
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



نویسنده : علی
تاریخ : چهار شنبه 19 بهمن 1390

مرداب از رود پرسید : چگونه زلال شدی ؟
رود گفت :
من گذشتم ... تو نیز بگذر ... !!!



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: مرداب , رود ,
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
خانه ی تو...
نویسنده : علی
تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390

پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت : (( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ )) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت: (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))

خدا جواب داد :

)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی((

 

کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

 

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی نااميدي در بسته باز کردن

                                                                      شیخ بهایی

 



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: پیرزن و خدا , شیخ بهایی ,
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
مدعی
نویسنده : علی
تاریخ : چهار شنبه 7 بهمن 1390

با مدعی بگویید؛
اول، نماز حسین،
بعداً عزای حسین.



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: مدعی , نماز حسین , عزای حسین ,
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
امام حاضر
نویسنده : علی
تاریخ : چهار شنبه 2 بهمن 1390

زمانه‌ی عجیبی است.
برخی امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را!
می‌دانی چرا؟
امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر می‌کنند،
اما امام حاضر را باید فرمان ببرند!
و کوفیان، عاشورا را این‌گونه رقم زدند!



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: امام حاضر , کوفیان , امام گذشته ,
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
قطره ی اشک...
نویسنده : علی
تاریخ : یک شنبه 8 دی 1390

حرکت کشتی نجات آدمیان احتیاجی به دریا ندارد ،

 این کشتی روی قطره اشکی مقدس

که برای حسین )علیه السلام( ریخته می شود ، میگذرد...

 

 

 

"علامه جعفری رحمت الله علیه"

 

 



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: علامه جعفری , اشک بر حسین , کشتی نجات آدمیان ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
می گذرد
نویسنده : علی
تاریخ : شنبه 9 دی 1390

 

عارفي را پرسيدند:

 روي نگين انگشترم چه حک کنم

که وقتي شادم به آن بنگرم و هر وقت غمگين هستم ، به آن نظر کنم...
 

گفت : حک کن

مي گذرد..



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: عارف , نگین انگشتر , حک , ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
خاطره ای از زبان دکتر شریعتی
نویسنده : علی
تاریخ : جمعه 7 دی 1390


 

دکتر شریعتی :

 

 

 

 

«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی

 

 

 

در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر

 

 

 

 تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛

 

 

 

اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید

 

 

 

 و سوم - که از همه تهوع آور بود-

 

 

 

اینکه در آن سن و سال، زن داشت.

 

 

 

 

!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم،

 

 

 

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه

 

 

 

زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

 

 

 

و تازه فهمیدم که :

 

 

 

 

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

 

 

 

دیگران ابراز انزجار می کند که

 

 در خودش وجود دارد.



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: دکتر شریعتی , خاطره , کچل , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
این است معنی "مادر" ...
نویسنده : علی
تاریخ : جمعه 6 دی 1390

اول به اونائي كه مادرشون رو از دست دادن -كه يادي ازش شده باشه

دوم به اونائي كه مادر دارن -كه قدر مادرشونو بدونن

 


WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”

برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”

خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.

پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
“STUPID RAIN”

باران احمق
THAT’S MOM!!!

 

این است معنی مادر



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: مادر , باران , معنی مادر ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
جنایتکار و میوه فروش
نویسنده : علی
تاریخ : جمعه 1 دی 1390

 

جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر

گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی

کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش

گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد...



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
حکایت شن و سنگ
نویسنده : علی
تاریخ : سه شنبه 25 آذر 1390

 

 

حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»

 

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد.»

 

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»

 

مرد پاسخ داد:« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»

یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.

 

ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم

 نه به هر قیمتی زندگی کنیم!



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: قیمت زندگی , حکایت شن و سنگ , دوستی ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
اصول زندگی
نویسنده : علی
تاریخ : پنج شنبه 10 آذر 1390

از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی ؟

گفت : بر چهار اصل

1.        دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم.

2.        دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم .

3.        دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم .

4.        دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.

 



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: چهار اصل زندگی , عالم ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
مناظره ای کوتاه با یک وهابی
نویسنده : علی
تاریخ : سه شنبه 26 مهر 1390

یك وهابی قبرستان بقیع یك شیعه را گرفته بود. می‌گفت: چه می‌گویی: یا حسن یا حسن! حسن مات! امام حسن مُرد! خاك شد خلاص! توسل به مرده شرك است. این وهابی برای اینكه این شیعه را بكوبد، قلمش را روی زمین انداخت. گفت: ببین این قلم من است. هان! روی زمین انداخت. گفت: یا حسن، قُم! امام حسن بلند شو این قلم را به من بده! دیدی قلم را نداد. مُرد! تمام شد. این شیعه هم یك خرده نگاه كرد و به این وهابی گفت: حالا تو قلمت را به من بده.

قلم را از این وهابی گرفت، روی زمین انداخت. گفت: یا الله! قلم را به من بده. دیدی خدا هم قدرت ندارد. مگر هركس زنده است و قدرت دارد باید نوكر تو باشد.

 

منبع : پایگاه بنیان

 



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: مناظره , وهابی , قبرستان بقیع , شیعه , توسل به ائمه ی اطهار (ع) ,
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
حسین ...
نویسنده : علی
تاریخ : یک شنبه 17 مهر 1390

کربلا اگر نبود

زمین

آیا

باز هم جاذبه ای داشت؟

 

 

بقایی-علی اکبر



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: کربلا , زمین , علی اکبر بقایی , ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
کاش بیشتر نسیم می وزید...
نویسنده : علی
تاریخ : چهار شنبه 13 مهر 1390

نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

" گاهی یادم میرود که هستی ، کاش بیشتر نسیم می وزید... "



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: مورچه , خدا , نسیم ,
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
کلامی از علامه حسن زاده
نویسنده : علی
تاریخ : جمعه 10 مهر 1390

 

حضرت استاد(دام عزه) چه زیبا و با صلابت می فرمود :
عزیزان وقت نیست ؛ دیر می شود!به انتظار ننشینید.انسان با 40-50 سال عمر می خواهد خودش را برای ابد بسازد.کم کم مزاج جواب می کند.البته با مزاج هم مخالفت نکنید، "ثلث آخر شب بسیار خوب است،غذا هضم شده،هوا تلطیف گشته،خلوت با شب داشته باشید که انس با غیب و ملکوت به بار می آورد."


:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: حسن زاده آملی , خود سازی , خلوت با شب , ملکوت ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
چه کسی می داند...؟
نویسنده : علی
تاریخ : پنج شنبه 9 مهر 1390
 

یادداشـتی از شــــــــهید احــــمدرضا احــــــــدی

 

رتبـــــه اول کنــــــکور
پزشـــــکی

ســـــال 64
 
چه کسی میداند جنگ چیست ؟
 
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد ؟
 
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن ، یعنی آتش ، یعنی گریز به هر جا ، به هر جا که اینجا نباشد ،
یعنی اضطراب  که کودکم کجاست ؟ جوانم چه میکند ؟ دخترم چه شد ؟
 
به راستی ما کجا این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
 
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟
 
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند ؟
کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست ؟
 
چه کسی در هویزه جنگیده ؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده ؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند ؛
نبرد تن و تانک ؟

...



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: جنگ , شهید احمدرضا احدی , دانشجو , هویزه , نبرد تن و تانک , ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
می خورید یا می برید؟!
نویسنده : علی
تاریخ : پنج شنبه 7 مهر 1390

 

رمضان بود
 
خدا پرسید: میخورید؟ یا می برید؟

و من گرسنه           ...          پاسخ دادم:
 
میخورم...میخورم

و چه می دانستم
 

"
لذت ها" را می برند،

"حسرت ها" را می خورند...
                                                                                                                                                       یا زهرا (س)


:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: رمضان , لذت , حسرت , خدا ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
روحی که باید وقف خدا کرد
نویسنده : علی
تاریخ : یک شنبه 3 مهر 1390

 

لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت : واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده.


:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: خدا , روح , آتش , آهنگر , روحی که باید وقف خدا کرد , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
آب ...
نویسنده : علی
تاریخ : دو شنبه 2 شهريور 1390

 

می‌گویند هر وقت آب می‌نوشی بگو یا حسین(ع)،
این روزها که آب می‌بینی و نمی‌نوشی، آرام بگو یا ابا الفضل (ع)


:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: آب , یا حسین , یا ابوالفضل , ,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
حتی بند کفشتان را هم ...
نویسنده : علی
تاریخ : دو شنبه 28 شهريور 1390

 

 

می‌گوید:
هر چیز را از خدا بخواهید؛
حتّى بند کفش را،
حتّى کوچک‌ترین اشیاء را و حتّى قوت روزانه‌ى خود را.
بگذارید این منِ دروغینِ عظمت یافته در سینه‌ى ما، که مى‌گوییم «من» و خیال مى‌کنیم مجمع نیروها ما هستیم، بشکند.
این «من» انسان‌ها را بیچاره مى‌کند 

 سید علی حسینی خامنه‌ای
خطبه‌هاى نماز جمعه‌ى تهران ۲۸ بهمن



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: خدا , سید علی خامنه ای , بند کفش , ,
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نماز و کفش !
نویسنده : علی
تاریخ : دو شنبه 28 شهريور 1390

 

 
گفت: حاج آقا! من شنیدم اگه شخصی در نماز متوجه بشه که کسی در حال دزدیدن کفشش هست، می‌تونه نماز را بشکنه و برود کفشش را بگیرد؛
درسته حاج آقا؟!
 شیخ گفت: درسته آقا.
نمازی که در آن حواست به کفشت است، اصلاً باید شکست!
 


:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: شکستن نماز , حاج اقا , دزد نماز , ,
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
اعتقاداتمان را چقدر می فروشیم؟
نویسنده : علی
تاریخ : یک شنبه 27 شهريور 1390

 

مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

ادامه ی مطلب رو بخونید جالبه ...

 



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: اسلام , اعتقادات , لندن , راننده تاکسی ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
:: ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وارث و آدرس vares.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 222
:: کل نظرات : 83

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 30
:: باردید دیروز : 75
:: بازدید هفته : 105
:: بازدید ماه : 623
:: بازدید سال : 5263
:: بازدید کلی : 111809

RSS

Powered By
loxblog.Com